دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

دینای مامان وبابا

ماجراهای من دینا جونی

سلام به دخترم نازم مونس مامان  الان شما داری خمیر بازی میکنی منم فرصت پیدا کردم بیام برات بنویسم .  داری خمیر بازی میکنی میای به من میگی این خمیرو کنده کردم میگم یعنی چی؟ با دست خمیرو جدا میکنی میگی کنده کردم تازه متوجه شدم میگم مامان جون این خمیر رو جدا کردی یعنی ازش کندی قربون این حرف زدنت عسلم.        دارم نماز میخونم قران اوردی میگی مامان بیا (اورقان بخون) یا میگی برای من (اودا ) دعا کن  قربون شیرین زبونم برم .    رفتیم پارک ارم با بهار جون سوار کشتی شدن کلی شادی کردن اومده میگه مامان من گیج.(جیغ) زده بودمااااا.    این روزها دینای من علاقه شدیدی به دیدن سی دی الوین و...
19 آبان 1392

ماجراهای این چند وقته دینا عسلی

سلام به عرق بیدمشکم دینا عسلی خودم توی این چند وقت که نبودیم کلی اتفاقات خوب افتاده که همه رو باید تعریف کنم اول عروسی دوست بابایی بود که از همین جا برای خاله زهرا وعمو نصیر ارزوی خوشبختی میکنم و باید بگم که جشنشون خیلی خوب بود وبهمون حسابی خوش گذشت که البته دینا خوشگله حسابی رقصید و ازهمه دلبری میکرد. دوم عروسی دختر عموی بابایی بود که بازهم ارزوی سعادت برای کاملیا جونم دارم .توی این عروسی که دینا خانم با لباس عروسی که پوشیده بود میرقصید کلی دل همه رو برد و همه عاشق کاراش شده بودن   جمعه هفته پیش تصمیم گرفتیم که دینا و بهار (دخترپسر عمه بابایی) رو ببریم باغ وحش وایییییی که چقدر به این دوتا وروجک خوش گذشت...
9 آبان 1392
1